یکی از پسرانش

سرگرم کننده ی آفتابی

یکی از پسرانش

عابدی با تعدادی از شاگردانش از راهی می گذشت. نزدیک دروازه ی یک شهر با ردیفی از فروشندگان دوره گرد روبه رو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه می فروختند. عابد متوجّه شد که یکی از فروشندگان پیرزنی است که میوه های خود را در سبدی چیده و به خاطر قیمت مناسب و کیفیت میوه ها مردم بیشتری را به دور خود جمع کرده است. چند قدم بالاتر چند جوان میوه فروش بودند که کسی از آن ها خرید نمی کرد. ناگهان آن چند جوان طاقتشان تمام شد و با عصبانیّت سراغ پیرزن رفتند و با لگد سبد میوه های او را به گوشه ای پرتاب کردند و مانع کسب و کار او شدند. پیرزن هم که قدرت مقابله با آن  ها را نداشت مدام با صدای بلند می گفت: به زودی پسر رشیدش خواهد آمد و آنها را ادب خواهد کرد. عابد به سرعت نزد پیرزن رفت و با صدا ی بلند او را مادر خود خطاب کرد. سپس شروع کرد به جمع کردن میوه ها. میوه فروش های جوان تا این صحنه را دیدند با ترس و لرز وسایل خود را برداشتند و از آن جا دور شدند. بعد از مدّتی که دوباره مشتری ها دور پیرزن جمع شدند، عابد نزد شاگردانش برگشت و از آنها خواست تا به راه خود ادمه دهند. در طول راه شاگردی از عابد پرسید: آن پیرزن واقعا مادر شما بود؟ عابد لبخند زد و گفت: می توانست باشد. آن جوان ها هم می توانستند پسران او باشند . امّا حرص و طمع و خودخواهی باعث شده بود که آنها از یاد ببرند همه انسان ها اجزای یک پیکر هستند. خوب من هم می توانستم پسر او باشم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی